در حرم سلطان رؤوف!
رسیدم تا حرم گویی کسی میگفت در گوشم
بیا ای خسته از دنیا که من باز است آغوشم
سلیمانا بیا بردار بار از شانهی موری
مرا باریست از غمها که سنگین است بر دوشم
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست اینجایی که دارم چای مینوشم
بجز دامان تو دستانم از هر ثروتی خالیست
مکن ای شاه در تنهایی محشر فراموشم