شرحِ سوزِ دلِ ما بی تو ندارد پایان
چه عجب نامهٔ ما را نبود گر عنوان
سالکِ تندروِ وادیِ سرگشتگی ام
پا به راهی نگذاریم که دارد پایان
ساده لوحانِ جهانیم زما کینه مخواه
غیرآئینه نداریم متاعی به دکان
چون حُباب از نفسی زورقِ ما می شکند
از چه بر کشتی ما بسته سرِ ره طوفان
همچو نخلی که شکستش رسد از پرثمری
شکوه ام هست درین باغ زدستِ دگران
همچو طفلی که جدایی نکند ازمادر
اشک من راه به جایی نبرد جز عُمّان
از جفایِ فلک آگاه جوانان باشند
تیر داند که چه مقدار بود زورِ کمان
باقی از هستیِ من هیچ نمانَد چون شمع
آه اگر آنچه به دل هست بیارم به زبان
آسمان مضطرب از زاریِ من می گردد
دایه بی تاب شود طفل چو گردد گریان
آه چون شعله کشد ،اشک چو ریزد از چشم
گاه آتش گذرد از سر و گاهی طوفان
عافیت را نظری بادلِ رنجورم هست
وای بر حال مریضی که ندارد درمان
دلِ دریا به طپش آمده از موجِ دگر
کشتی کیست به گردابِ بلا سرگردان
خالی از سنگ مکن دامن خود را ای کوه
مُستَعد باش که کرده است جنونم طغیان
سالکِ وادی تجرید شو و ایمِن باش
خارِ این ره نگرفته است کسی را دامان
خار ازپا به درآریم ولی با خنجر
چاکِ دل بخیه نماییم ولی با پیکان
می کنی خارو خس سیل، سرشک خود را
گربداند به کجا می رود این آب روان
ای که در کاوُش دل سعی زیادی داری
به حذر باش کز این چشمه برآید عمّان
جز به رخسارِ نکویت درِدل نگشایم
نیست آئینهٔ من قالبِ عکس دگران
بشنود گر شب هجران تو فریادِ مرا
باهمه سنگ دلی ناله کند کوه گران
شمع وپروانه و دل هرسه به بزمت جمعند
سخنی گوش توان کرد زآتش نفسان
من گرفتم که به کوی تو رسانم خود را
کو زبانی که کنم شرحِ دلِ زار بیان
من کجا، خواستن چیز زمردم زکجا
آبرو را نتوان ریخت برای لبِ نان
در بهای سخن ار جان طلبند از تو بده
کز خریداریِ یوسف نکند کس نقصان
قدر در هر سخنی هست خصوصاً سخنی
که به مدحِ شه دین می رسد از دل به زبان
علیِ موسیِ جعفر که به دورِ عدلش
نرساند به کسی گردشِ دوران نقصان
ولی محمّد بیک مسرور