خدا رحمت کند حاجی سیاح را. ایشان با حاجی ابراهیم نیک پرور دوست بود. برای ثبت بعضی از قضایای قوچان در خدمت اخوی محترم با حاجی سیاح رفتیم خانه حاج ابراهیم نیک پرور. صحبتهای مفصلی شد. لابلای صحبتها از یکی دو تا معجزه هم حرف به میان آمد.
این شما و این هم یک معجزه از امام رضا علیه السلام و الصلاة.
حاج ابراهیم نیک پرور:
پدرم فوت کرده بود. برادرم حاج اسماعیل شاگرد بود، من هم شاگرد بودم، مادر پیرم و خواهرم هم بودند، خلاصه عیالوار بودم، حیاط هم نداشتیم، وضع مالی خوبی نداشتیم، زندگی سختی داشتیم.
۶۵ سال قبل (از تاریخ گفتگو) برادرم بیمار شد و بستری شد. بیماریش چهار ماه طول کشید.
بعد از تقریبآ دو ماه، سرفههای شدیدی میگرفت و به سل سینه تبدیل شد. وقتی که سرفه میکرد یک چیزهایی از دهانش بیرون میآمد، صورتش سیاه میشد و بعد از ده دقیقه یک ربع که آرام میشد و سرش را روی متکا میگذاشت، دوباره باز همان سرفهها میگرفت.
این اواخر خیلی خون از دهانش بیرون میآمد، وقتی بردیم دکتر، آنجا هم به سرفه افتاد و خون از دهانش بیرون ریخت، وقتی دکتر دید گفت دیگر پولهایتان را خرجش نکنید، این تمام جگرش خون شده، دیگر جگر ندارد.
گفتم آقای دکتر اگر صلاح است ببریمش مشهد بیمارستان امام رضا علیه السلام بستریش کنیم.
گفت مشهد که سهل است، اگر شما آلمان هم ببرید، این خوب شدنی نیست، امروز و فرداست که بمیرد. شما هم چیزی به او نگویید، ولی هر چیزی خواست بدهید بخورد.
ما هم که میگفتیم امروز و فردا میمیرد، بالای سرش گریه میکردیم، خودش هم میفهمید.
اواخر که حالش خیلی بد شده بود، این قدر ضعیف شده بود که برای دستشویی من میبردمش سر پایش میکردم، فقط پوست و استخوان مانده بود، از قیافه آدمیزاد در آمده بود، اصلا مشخص نمیشد که یک بچه ده پانزده ساله است، شناخته نمیشد.
خلاصه شبی حالش خیلی بد شد و ما میگفتیم تا صبح نمیکشد، بعد از سرفه کردنهای زیاد گفت که من با صاحب کارم صحبت کردم، قرار کردم که مرا با پول خودش به زیارت امام رضا علیه السلام ببرد، زیارت کنم، من هم میدانم که خوب نمیشوم، اگر بتوانید مرا مشهد ببرید زیارت کنم امام رضا علیه السلام را، دیگر برایم هیچ آرزویی نمیماند، اینها را گفت و باز سرش را گذاشت و خوابید.
آن شب ما سه نفری (من و مادرم و خواهرم) تا صبح گریه میکردیم.
مادرم گفت ابراهیم چند سال پیش من یک جاجیم[1] بافتم، ولی نتوانستهام آستر و بار برایش بخرم، همین طور ناقص مانده، فردا صبح همان را میدهم، ببر بازار هر چی خریدند بفروش، پولش هر چی که شد برادرت را میبریم مشهد، گردنش را میبندیم به ضریح امام رضا علیه السلام، یا شفا میدهد یا همان جا میمیرد.
من هم فردا صبح جاجیم را بردم به رضازادهی بزاز به چهار تومن فروختم، برادرم را برداشتیم و آمدیم مشهد.
البته دستمال و پارچه زیاد برداشته بودیم که وقتی سرفه میکرد اینها را جلوی دهانش میگرفتیم، همه اینها خیس شد.
روز دوشنبه رسیدیم مشهد، از زیر ساعت داخل صحن امام رضا علیه السلام شدیم.
خورجین روی شانه ی مادرم بود که اسباب ما در آن بود. برادرم روی پشت من بود. دست چپ کنار در صحن، مادرم خورجین را گذاشت و گفت داداشت را بگذار اینجا و سر برادرم را روی خورجین گذاشتیم.
من تا به حال مشهد را ندیده بودم. داشتم همینطور جمعیت را نگاه میکردم، مادرم گفت ابراهیم آنجا را میبینی که جمعیت جمع شدهاند؟ گفتم بله، گفت آنجا پنجره فولاد است، برو آنجا، از آن جا داخل حرم را میبینی.
من هم رفتم و از داخل پنجره فولاد داخل حرم را نگاه میکردم، تا حالا همچین جایی که این همه چراغ روشن باشد و از نور ولول بزند، ندیده بودم. منقلب شدم، وقتی برگشتم مادرم گفت چطور بود؟ گفتم مثل بهشت بود.
روز دوشنبه ما رفتیم کاروانسرای زواری، یک اتاق گرفتیم، طبقه زیر کاروانسرا مال چهار پاها بود و بالا هم برای مسافرها بود، اجاق بود، هیزم بود برای چایی، فرشی نبود، همه روی خاک مینشستند. جا گرفتیم تا شب جمعه.
شب جمعه که شد نمازمان را خواندیم، شام هم خوردیم، بعد رفتیم حرم، دیدیم این قدر جمعیت دخیل کردن که تا هفت هشت متری پنجره فولاد جا نیست. برادرم را همان جا نشاندیم.
سه چهار تا روسریهای سیاه قبلا سر هم بسته بودیم، یک سرش را بستیم به گردن برادرم و سر دیگرش را هم به پنجره فولاد.
تا صبح هیچ کدام از ما چرت هم نزدیم، صبح که شد مادرم گفت شما بلند شو نمازت را بخوان، بعد بیا بنشین من نمازم را بخوانم، نمازمان را که خواندیم مادرم گفت برادرت را بردار برویم.
حالا من نود تا نود و نه درصد انتظار داشتم که ما نتیجه میگیریم، عقیدهام خیلی قرص بود.
رو کردم به برادرم و گفتم داداش؟ گفت بله، گفتم شفا گرفتی؟ گفت نه، گفتم به خواب نرفتی؟ گفت نه، گفتم خواب هم ندیدی؟ گفت نه.
از شدت ناراحتی چیزی نمانده بود که از سکته دق کنم، آن قدر ناراحت شدم که نگو!
برادرم را برداشتم به پشتم گرفتم و رفتیم کاروانسرا، به اتاق که رسیدیم، مادرم ضعیف بود شب هم که نخوابیده بود، گفت من که نمیتوانم بنشینم، سرش را گذاشت، برادرم هم سرش را گذاشت.
به من هم گفت میتوانی یکم آب جوش بیاری چایی بخوریم؟ من با هیزمها یک کتری آب جوش آوردم چایی انداختم داخل قوری…
کتری را که برداشتم، داشتم آب جوش میریختم توی قوری که دستم یک باره خشک شد!
یک مرتبه حالم عوض شد، اتاق روشن شد، پلهها را نگاه کردم، انگار کسی میآمد و چراغ در دست داشت.
در آن حال انگار صد نفر به من گفتند که برادرت را امام رضا علیه السلام شفا داده، آخر از وقتی از حرم بیرون آمدید برادرت سرفه نکرده است!
با این که شب قبل تا صبح چند بار دستمالها را در جوب آبی که کنار حوض اسماعیل طلا بود میشستم. آن زمان هنوز روی آن جوب را نپوشانده بودند.
در بهت و حیرت بودم، قوری را گذاشتم زمین و بلند صدا زدم مادر مادر بلند شو برادرم شفا پیدا کرد!
مادرم بلند شد و گفت بر شکاک لعنت! چی شده؟ گفتم از وقتی از حرم آمدیم داداش دیگه سرفه نکرده است!
من و مادرم منقلب شدیم، کنار هم نشسته بودیم چایی میخوردیم و اشک میریختیم و گریه میکردیم.
بعد از نیم ساعت برادرم از خواب بیدار شد و دیگر سرفه نکرد که نکرد، این اتفاق قبل از طلوع آفتاب روز جمعه بود.
aashtee.org/
[1]– گلیم ظریف برای روی کرسی