شمس الدين محمّد بن قارون مى گويد:
در شهر “حلّه” مردى ضعيف البُنيه، ريز نقش وبد شکل زندگى مى کرد، او ريش کوتاه وموى زرد داشت، وصاحب حمّامى بود، به همين جهت به “ابو راجح حمامى” معروف بود.
روزى به حاکم حله که “مرجان صغير” نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلیفه پيامبر -صلى الله عليه وآله وسلم- را دشنام داده است.
حاکم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتى او را دستگير ونزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حدّ مرگ کتک بزنند.
مأمورين حاکم او را از هر طرف مى زدند، آن قدر زدند که صورتش به شدّت زخمى شد، ودندان هاى پيشين او شکست.
حاکم به اين هم اکتفا نکرد، دستور داد تا زبان او را بيرون کشيده وبا جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه يافت، دستور داد که بينى او را سوراخ نموده وطناب زبر خشنى از آن عبور دهند ودر کوچه هاى حلّه بچرخانند ودر انظار مردم نيز او را ضرب وشتم نمايند.
مأمورين حاکم، دستور او را اجرا کردند، ديگر رمقى براى ابو راجح نمانده بود.
هر که او را مى ديد، مى پنداشت مرده است. با اين حال، حاکم دست از سر او نکشيد ودستور قتلش را صادر کرد.
عدّه ى که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالمندى است وآنچه ديد، برايش کافى است. همين حالا نيز مرده است. او را رها کنيد که جان بکند. وخونش را به گردن مگيريد! وآن قدر اصرار کردند تا حاکم راضى شده ورهايش نمود.
بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمى وزبان باد کرده که رمقى برايش نمانده بود به خانه اش برده، ودر اتاقى خواباندند، وهمه يقين داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مُرد.
اما صبح هنگام، وقتى براى اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره ى سرخ، ريشى انبوه وپاک، قامتى رسا وقوى ودندان هايى سالم، مانند يک جوان بيست ساله به نماز ايستاده است وهيچ اثرى از وضع وحال بد شب گذشته وجراحات او ديده نمى شود.
مردم که بسيار تعجّب کرده بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟
ابو راجح گفت: ديشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شکست، زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، واز مولايم امام زمان (عليه السلام) کمک طلبيدم.
وقتى تاريکى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضاى خانه را پر کرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان -عليه السلام- را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشيده فرمود:
براى کسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است.
صبح شد همين طور که مى بينيد، خود را ديدم.
خبر شفاى او فوراً همه جا پخش شد وبه گوش حاکم رسيد. حاکم او را احضار کرد. او که ابو راجح را ديروز آن طور ديده وامروز چنين مشاهده مى کرد در جا خشکش زد وبه شدّت به هراس افتاد.
از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حلّه تغيير روش داد.
حتّى محلّ امارتش را که در مکانى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود تغيير داده واز آن پس به جاى اين که پشت به قبله بنشيند، -به جهت احترام- رو به قبله نشست! امّا هيچ کدام از اين ها به حال او سودى نکرد واو پس از مدت کوتاهى مُرد.
📚بحار الانوار، ج 52، ص 70 و71