مرحوم آقای تولایی در ضمن سخنرانی بسیار پرشوری که درباره ی مقام والای حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء و عشق و علاقه ی به آن حضرت داشته می گوید:
«من در این راه تجربه هائی دارم، امشب می خواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم.
نه آنکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم، نه، اینطور نیست، ولی جوانها زودتر به میدان محبت وارد می شوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی می روند.
آنها همان گونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده ها است، نیروی روحیشان وقتی در راه محبت افتاد سریعتر حرکت می کند.
آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش می افتند و زود به مقصد می رسند.
این است که من دوست می دارم، حتی المقدور با عزیزان جوان بیشتر حرف بزنم.
یک ماه رمضان در مشهـد مقدس تصمیم گرفتم، درباره ی امام زمان (علیه السلام) سخن بگویم.
شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبرم چه کسانی خوب به مطالب من گوش می دهند و چه کسانی از آنها خوششان می آید و چه کسانی کسل و بی اعتنای به مطالب من هستند.
دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شبهای اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر می شد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همه ی مستمعین زودتر می آمد و برای خود جا می گرفت.
وقتی من منبر می رفتم او محو و مات ما بود.
من از حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود ولی کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.
وقتی من با یکی دو کلمه ی با حال حرف زدم دیدم، این جوان منقلب شد، آن چنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود.
یک حال عجیبی، که با فریاد، یا صاحب الزمان می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید و معلوم بود که او در جذبه ی مختصری افتاده است.
جذبه ی او در من تأثیر می کرد، وقتی جذبه ی او در من اثر می گذاشت حال من بیشتر می شد، من هم بی دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزی از زبانم بیرون می آمد و مجلس منقلب می شد.
این حالات اشتداد پیدا می کرد، تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم و می گفتم: که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه باید بکنیم.
آن جوان به خود می پیچید و نعره های سوزنده ی عاشقانه ای که از دل بلند می شد با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان می کشید که ما هم منقلب می شدیم.
در نظرم هست که یک شب این اشعار را می خواندم:
دارنده ی جهان مولی انس و جان
یا صاحب الزمان، الغوث و الامان
او مثل باران اشک می ریخت، مثل زن جوان مرده داد می زد و صعقه ای که دراویش دروغی در حلقه های ذکرشان می زنند و خود را به زمین می اندازند در اینجا حقیقت داشت.
او می سوخت و اشک می ریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد.
انقلاب من هم طبعا جمعیت را منقلب می کرد.
ضمنا جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود.
یعنی تمام فضای مسجد گوهرشاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهی می دیدم دو هزار ناله بلند است.
از این گوشه مسجد یا صاحب الزمان، از آن گوشه ی مسجد یا صاحب الزمان گفته می شد و مجلس حال عجیبی داشت.
بالأخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهای من هم تمام شد.
اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم.
زیرا همان طوری که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست می داریم.
خلاصه من به او دل بسته بودم.
آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته ی آن کسی هستم که عقب امام زمان (علیه السلام) برود.
من عاشق عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم، بالأخره از این طرف و آن طرف و از اطرافیانم سؤال کردم که: آن جوان که بود و چه شد و آدرسش کجا است؟
معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محله ی مشهد دارد، من حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان.
دیدم دکان بسته است، از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیت در اینجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.
گفتم: او کجا است؟ آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمی دانیم او کجا است!
(جوانها خوب دقت کنید این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شماها نقل می کنم).
بالأخره بعد از حدود سی روز در خیابان تهران، در مشهد که منزل من هم همان جا بود، وقتی از منزل بیرون آمدم این جوان به من رسید. اما چه جور؟
لاغر شده، رنگش زرد و زار شده، گونه هایش فرو رفته، فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است!
وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا می برد و می گفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هی گریه می کند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته و با فشار می خواست ببوسد!!
به او گفتم: چی شده بابا جان چیه؟
او با گریه و ناله می گفت: خدا پدرت را بیامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، و هی دعاء می کرد و گریه می کرد و می گفت: راه را به من نشان دادی، مرا به راه انداختی، الحمدلله والمنه به منزل رسیدم، به مقصود رسیدم، خدا بابات بیامرزه!
آن وقت بنا کرد به گفتن.
قصه اش را نقل کرد.
و حالا گریه می کند و مثل ابر بهار اشک می ریزد.
(شما توی دنده ی محبت حتی محبتهای مجازی هم نیافته اید. اگر در محبتها و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید می فهمیدید من چه می گویم، در او یک حالی پیدا شده بود که وقتی اسم محبوب را می برد بدنش می لرزید.)
بالأخره گفت: شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد.
عشق به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردم.
همانطور بود که شما می گفتید.
دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود.
این هم که درست نیست.
کم کم دل مـن تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم.
ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد، بطوری که شبهای آخر، وقتی یا صاحب الزمان می گفتم بدنم می لرزید!
دلم نمی خواست بخوابم!
دلم نمی خواست چیزی بخورم، فقط دلم می خواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم به دنبالش تا او را پیدا کنم.
وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم!
دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است!
دلم می خواهد دلدار را ببینم!
با کسب و کار، کاری ندارم!
دلم می خواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ای ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم!
دیگر دلم نمی خواهد با مشتری حرف بزنم!
دیگر دلم نمی خواهد در مغازه بنشینم!
دلم می خواهد ایـن طـرف و آن طـرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم!
از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه، کوهسنگی.
(این کوهی است که در مقابل قبله ی مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولی حالا جزء شهر مشهد شده است).
آن زمانها بیابان بود، من رفتم در آن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد می زدم:
محبوبم کجائی؟
عزیز دلم کجائی؟
آقای مهربانم کجائی؟
«لیت شعری این استقرت بک النوی (به همین مضامین) عزیز علی ان اری الخلق و لاتری».
آن بلبل مستیم که دور از گل رویت
این گلشن نیلوفری آمد قفس ما… .
(آقاجان، عزیز دل)
هی ناله کردم.
(اینجا اشک می ریخت و گاهی هم دستهایش را می گذاشت روی شانه ی من سرش را می گذاشت روی دوش من).
می گفت: آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بیامرزد،
عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند،
عاقبت محبوبم را دیدم،
عاقبت سر به پایش نهادم،
(آن وقت شروع کرد به گفتن چیزهائی که من نمی توانم بگویم، نباید هم بگویم).
وقتی گریه هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ … .
من یک هفته ی دیگر بیشتر زنده نیستم!
گفتم: چرا؟
گفت: به مطلبم رسیدم!
به مقصودم رسیدم!
صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد!
ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود.
این روح پاک، دوباره آلوده شود!
لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذیرفتند!
خداحافظت، ما رفتیم تو را به خدا سپردیم مرا دعاء کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.
حالا جوانها، شما ناامید نباشید، او با شما فرقی نداشت، او با امام زمان (علیه السلام) قوم و خویشی نداشت که شماها بیگانه باشید.
دل پاک می خواهند، دل بدهید ببینید به شما توجه می کنند یا نه.
بنمای رخ، که خلقی، واله شوند و حیران
مولاجان، آقاجان،
بگشای لب، که فریاد، از مرد و زن برآید…
(قربان لبهایت بروم).
بیا سخن بگو با جوانهای ما، که گوش می دهند به کلامت، یابن العسکری. از زبان هر که عاشق است می گویم:
از حسرت دهانت، جانها به لب رسیده
کی درد دردمندان، از آن دهن برآید
بگشای تربت ما، بعد از وفات و بنگر
کز آتش فراقت، دود از کفن برآید
خدایا! به محبت ذاتیت به خاتم الانبیاء عشق و محبت و شوق امام زمان (علیه السلام) را در دل تمام این جمعیت امشب قرار بده.
الهنا! به حبیبت خاتم الانبیاء دل این جمعیت از مرد و زن، عالم و عامی، بچه و بزرگ از محبت و عشق به امام زمان (علیه السلام) مملو و سرشار فرما!