زبان حال حضرتِ مولی در کنار تربت حضرتِ زهراء!

درخاکِ تیره ای گل من آرمیده ای
از بس ستم زبادِ خزانی کشیده ای

پژمرده غنچهٔ تو زگلزارِ احمدی
کز دهر خارِ غم به دو دیده خلیده ای

صیّاد، تیرِ ظلم به پهلو و بازویت
زد ای غزالِ من که زهامون رمیده ای

هر مُرغ را قرار بود شب درآشیان
ازآشیانِ خود تو چرا شب پریده ای

زیبد اگر زکنجِ قفس بلبلی رهد
تا پر زنان به گل فکند چشم و دیده ای

امّا رهائی تو چه سود عندلیبِ من
زان رو که ازجفایِ فلک پربریده ای

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا