سخنرانی مسجد صفارزاده(ش 16) اول ما خلق الله

نوار شماره 16 مسجد صفار زاده (11) از اول ناقص

… كسى كه طالب علم نباشد علم به او داده نمى‌شود.

طلب را مى‌دانید معنایش چیست؟ اگر انسان یك گمشده‌اى داشته باشد، فرزندش توى ازدحام جمعیتى گم بشود، این طلب ضاله مى‌كند، گمشده‌ى خودش را طلب مى‌كند، چطورى است آنجا؟ اگر طلب كرد به همان طورى كه معمول و متعارف است پیدا مى‌كند، هر مطلبى را تا انسان طالب نباشد به او نمى‌دهند، از روس سیرى و سردى چیزى به انسان نمى‌دهند.

چیز فهمى خیلى مشكل است، فهمیدن غیر از یاد گرفتن است، این را مكرر عرض كردم یاد گرفتن مهم نیست، فهمیدن مطالب كه مطلب را روح تلقى به قبول كند، باور كند كه مطلب همین است، این نعمت به هركسى داده نمى‌شود.

این شرایط زیادى دارد یكى از شرایط آن همین طلب است، آن شرایط دیگر تقوا و پرهیزكارى و چطور و فلان، آنها طول و تفصیل دارد.

بالاخره گوهر گرانبها را به هر كسى نمى‌دهند، چیز پر ارزشى است، تا طرف مقابل لایق نباشد به او نمى‌دهند، هیچ عاقلى این كار را نمى‌كند، تا برسد به حكیم على الاطلاق.

نعمت علم فوق همه‌ى نعم الهى است، علم! همه چیز به علم درست مى‌شود، دنیا، آخرت.

تا انسان طالب نباشد به او نمى‌دهند، لذا اگر انسان در مجلس علم حاضر شد، در محضر علم اگر حضور پیدا كرد، موفق شد ـ‌علم الهى را صحبت مى‌كنیم، علم آل محمد سلام الله علیهم را عرض مى‌كنم ـ و واقعا طالب بود، این قهرا حواسش جمع مى‌شود، این قهرى است.

اگر انسان یك چیزى را مایل باشد تمام توجهش به این است كه مطلب چیست؟ بفهمد، این طالب است دیگر، آن وقت قلبا و قالبا آماده مى‌شود.

در حال نماز اگر كسى حضور قلب داشته باشد، واقعا بخواهد نماز بخواند، دیگر بازى نمى‌كند، قهرى است دیگر! این را نمى‌خواهند به آدم هم بگویند كه در حال نماز مثلا بازى نكن! چنین بكن، چنان نكن، احتیاج به گفتن ندارد.

اگر انسان در مقابل معبود خودش، خداى خودش بخواهد تواضع كند، فروتنى كند، كوچكى كند، ـ‌بهترین عبادات همان نماز است اگر با توجه بخواهد نماز بخواند، به او لازم نیست بگویند كه تو مثلا حركات غیر… نه لازم نیست دیگر، قهرى است، قهرا آماده است.

و اگر كسى هم طالب علمى باشد، بخواهد مطلب را بفهمد، قهرا قلبا و قالبا آمادگى پیدا مى‌كند، اما اگر نه، چندان طالب نباشد انسان، با یك مختصر چیزى حواسش پرت مى‌شود، اینجا نگاه كن، آنجا نگاه كن، گاهى حرف بزن، گاهى كذا و كذا، خوب این نمى‌شود دیگر.

مكرر عرض كرده‌ام، این شعر هم باید یادمان باشد، اگر چه شعر است اما حكمت است:

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌اى        من در میان جمع و دلم جاى دیگر است

مضمون این شعر مطلبى است، حكمت است، در یك مورد درست است، در یك مورد درست نیست، این شعر در موردى كه انسان در مقام تعلم است مى‌خواهد چیزى یاد بگیرد، در این مورد این شعر جا ندارد «من در میان جمع و دلم جاى دیگر است»، فرض كنید اینجا نشسته، در محضر علم حضور پیدا كرده، اما حاضر نیست، در مجلس حضور ندارد، قلبش این طرف و آن طرف، فكرش این طرف و آن طرف كار مى‌كند، این شعر جایش اینجا نیست.

این شعر جایش جایى است كه انسان در مجلس نامشروعى است، یا لااقل مجلسى كه لهو و لعب باشد، ولو خلاف شرع هم نباشد، صحبتهاى بىفایده در آن جلسه مى‌شود، این جا جاى این شعر است:

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌اى        من در میان جمع و دلم جاى دیگر است

باید بروى بیرون! از آن مجلس خارج كنى خودت را، اگر با بدن توانستى خارج كنى بهتر، اگر دیدى با بدن نمى‌شود بیرون بروى، اقلا باید قلب را خارج كنى از آن مجلس، او كه صحبت مى‌كند، یك سرت را تكان مى‌دهى، بله‌بله هم مى‌گویى، اما روح جاى دیگر است، قلبا توجه ندارى.

بسا هست مى‌بینى ـ‌اگر امتحان فرموده باشید در یك مجلسى كسى حرف مى‌زند، بعد در آخر آدم متوجه مى‌شود كه این اصلا حرف این را نفهمیده چه گفته، چون حرفش بىفایده است.

شخص عاقل وقتش را ضایع نمى‌كند به مطالب بىفایده، براى همه شاید این اتفاق بیفتد كه یك كسى صحبت مى‌كند مى‌فهمیم این صحبتش فایده ندارد، لذا بعد از آنى كه او صحبت مى‌كند مى‌بینى اصلا نفهمیدى كه او چه گفته، یك دو كلمه‌اش را شنیده‌اى، اصل مطلب را اگر از تو سؤال كنند نمى‌توانى تقریب كنى. در آن طور جاها «من در میان جمع و دلم جاى دیگر است».

مؤمن وقتش خیلى عزیز است، متوجه باشید! آن اصحاب مكاشره كه مجبور است با آنها رفت و آمد كند، احتیاج بهم دارند، كاسبند، معامله مى‌كنند با یكدیگر، چطور است، فلان است، اما از اصحاب ثقه نیستند، محل وثوق نیستند كه انسان امانت به آنها بسپارد، دینش را به آنها بسپارد، مثلا فرض مى‌كنیم، این اصحاب مكاشره است، با این آمد و رفت مى‌كند انسان، احتیاج هم دارد، اما «من در میان جمع و دلم جاى دیگر است» باید این طورى باشد.

یك دسته‌اى هم فوق این حرفها هستند، «من در میان جمع و دلم جاى دیگر است» آنها طورى دیگرى است كه امیرالمؤمنین سلام الله علیه راجع به این دسته مى‌فرماید:…

عرض كرده‌ام مكرر، اینها را باید آدم یادش بماند، تكرار لازم است، ببینید در كلام الله مجید آن مطالبى كه خیلى مهم است زیاد تكرار مى‌شود.

امیرالمؤمنین كه این دسته را معرفى مى‌كند، اوصاف آنها را بیان مى‌كند و مى‌كند، و مى‌فرماید و مى‌فرماید، تا به اینجا مى‌رسد كه قد صحبوا الدنیا بأبدان أرواحها معلقة بالملا الاعلی.

امام است، مى‌شناسد، مى‌داند، خودش هم خبره است، امام است دیگر! اینها صحبوا الدنیا؛ یعنى در دنیا مصاحبت دارند؛ یعنى هستند در دنیا، بأبدان، اینها مصاحب دنیا هستند با بدنها، با این جنبه‌ى بشرى، بدنى، لكن أرواحها معلّقة بالملا الاعلی، ارواحهم معلّقة باالملا الاعلى، روحشان جاى دیگر است، «من در میان جمع و دلم جاى دیگر است».

پس ممكن است انسان هم حاضر باشد در جایى، هم نباشد، چطور مى‌شود در یكجا هم باشم و هم نباشم؟! چون انسان یك بدنى دارد، یك روحى، بدنش باشد روحش نباشد، این كه چیزى نیست.

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌اى        من در میان جمع و دلم جاى دیگر است

خیلى واضح است، انسان داراى روح و بدن است، بدن اینجا باشد روح نباشد، روح تشریف ندارد در اینجا، غایب است.

پس این مطلب باید همیشه در نظر باشد: انسان در صدد تعلم باید باشد، در صدد چیز یاد گرفتن باشد، اگر این طور شد البته مسلم خداوند عنایت مى‌كند، اگر مثلا بحثى شد، بحث علمیى شد، روایتى خوانده شد، مطلبى، انسان برایش روشن مى‌شود و باورش مى‌شود كه مطلب این طورى است، و اگر این شرایط نبود فایده ندارد، بله، الفاظ ممكن است انسان یاد بگیرد، اما وارد روح، قلب نمى‌شود.

بسیار خوب این مقدمه كه غالب شبها خدمتتان عرض كرده‌ام.

راجع به مطلب آن شب بعضى از آقایان از رفقا فرمودند كه یك قدرى مشكل بود و دلم مى‌خواهد كه او تكرار بشود، فرمودند این یك قدرى مشكل است وشاید از افق استعدادها خارج باشد و شاید هم صحیح است، همین طور است، خوب مطالبى كه سابقه ندارد قدرى مشكل است، و این را بنده لازم دانستم كه باز خدمتتان تكرار كنم، بعضى از آقایان هم شاید تشریف نداشتند.

و آن مطلب امشب این است: بسم الله الرحمن الرحیم، یك روایتى را آن شب ترجمه كردیم، أول ما خلق الله الماء و خلق جمیع الاشیاء منه.

عرض كردم روایات در أول ما خلق الله متعدد است، و باید همه‌ى اینها را با هم جمع كرد، شخص فقیه معنایش این است، این روایاتى كه اختلاف دارد مى‌داند، به لسان ائمّه آشناست، مى‌داند كه نظر در اینجا چیست؟ در آنجا چیست؟

یك روایت این است: أول ما خلق الله الماء و خلق جمیع الاشیاء منه.

بعضى از روایات هم دارد ـ‌شاید روایات متعدد در كافى و سایر كتب شیعه أول ما خلق الله العقل، دنباله‌اش هم خیلى است.

بعضى از روایات دارد أول ما خلق الله نور نبیك یا جابر.

این أول ما خلق الله نور نبیك یا جابر را انشاء الله یك شب مستقلا در این باب اگر زنده ماندیم، موفق شدیم، خدمتتان عرض مى‌كنم.

این روایات را باید جمع كرد، فعلا این روایتى كه محل شاهد بود آن شب خوانده بودیم باید تكرار شود و خوب آمادگى لازم است، متوجه آدم باشد.

این مائى كه در اینجا هست طبق روایات عدیده‌اى، مراد از این «ماء» آن مایه‌ى اولیه‌ى عالم آفرینش است، مایه، مادّة الموادّ كائنات است، از او تعبیر به «ماء» شده؛ چون تعبیر دیگرى عربى ندارد. ما كه مى‌گوییم «ماء» خیال مى‌كنیم همین آب دریاست یا آب نهر است.

آن ماده به واسطه‌ى آن سعه‌اى كه دارد، لطافتى كه دارد از آن تعبیر به «ماء» شده، چون آب نسبت به خاك لطیف است.

خداوند تبارك و تعالى به قدرت كامله‌ى خودش اول چیزى كه در عالم آفرینش آفریده همان مایه‌ى اولیه است، آن ابداع است، معناى ابداع هم این است، یعنى لا من شیئ، یعنى او را خداوند لا من شیء آفریده، یعنى او را از چیز دیگرى درست نكرده، مثل كوزه نیست كه از گل درست كنى، از باب مثال دیگر، این مثالهاى ساده، قبل از او مخلوق دیگرى نبوده كه تا این را از او درست كند؛ یعنى یك مخلوقى كه باز او ماده این باشد نبوده كه از او این را درست كند، از خاك و گل، كوزه درست كند، این طور نبوده است، این ابداع است، اختراع است. خوب آن مایه‌ى اولیه به قدرت كامله‌ى الهیه به قدرت لایتناهى آفریده شده لا من شیئ، این یكى.

یكى هم لا علی مثال؛ یعنى یك چیز دیگرى كه این شبیه باشد به او، كه این را از روى او درست كند، نظیر او، اگر چه او ماده این نباشد، یك مرتبه مى‌گوییم این را از یك چیزى درست مى‌كنند، یك مرتبه از چیزى درست نمى‌كنند، یك چیز دیگرى مى‌بینیم این را هم نظیر آن درست مى‌كنیم، همچنین چیزى هم نبوده است، چیزى نبوده خوب، لا من شیء و لا علی مثال؛ یعنى مثلى نداشته كه این را به شكل او درست كند.

آن وقت سعه این مایه‌ى اولیه، مادة المواد عالم آفرینش را به جز خود ذات مقدس حق شاید كسى نداند، حالا نه، شاید هم تحمیل فرموده باشد علمش را بر خاتم انبیاء، همین طور هم هست.

این مایه به قدرى سعه دارد، به قدرى سعه دارد كه عقول بشر محال است كه به مبدأ و منتهایش پى ببرد، این قدر عظمت دارد، حالا یك ما تعبیرى بیشتر نمى‌توانیم بكنیم، سعه‌ى این مایه، عظمت این ماده به قدرى است كه عقول بشر به مبدأ و منتهاى آن نخواهد رسید.

أضاء بنوره كل ظلمة و أظلم بظلمته كل نور، این ظلمانى است، تاریك است، نه این كه خودش تاریك است، تاریك است براى عقول بشر! عقل بشر مثل یك چراغى است كه تا یك فرسخ را مى‌بیند روشن مى‌كند، اما به یك جایى مى‌رسد كه خاموش مى‌شود، این عقل مثل چراغ هزار شمعى باشد، ده هزار شمعى، هرچه مى‌گویید، بالاخره روشنى این تا یك حدى است، به منتهاى این ماده نمى‌رسد، كل نور، تمام انوار عقول تاریك است آنجا، آن ظلمت است براى عقول؛ یعنى تاریك است براى مردم، نه این كه خودش تاریك باشد، تاریكى آنجا معنا ندارد، خداوند تبارك و تعالى علم دارد به او دیگر، خودش آفریده، علم هم دارد، تاریك نیست، براى بنده تاریك است.

این یك چینن مایه‌اى است، از این مایه تعبیر مى‌شود به «خزینة الله»، خداوند تبارك و تعالى خزینه‌اى را اول مى‌آفریند و از آن خزینه عوالمى را خلق مى‌كند، این مایه یك مایه‌اى است كه استعداد دارد از براى آفریدن نظامهاى غیر متناهى، اینها همه لفظ است كه ما مى‌گوییم، این نظم موجود؛ یعنى این عوالمى كه الآن خدا آفریده كه یك قدرى اشاره مى‌كنیم انشاء الله، این عوالمى‌كه الآن آفریده شده، عظمت آن را خدا مى‌داند چیست!

غیر از این نظام موجود، عوالم دیگرى را هم ـ‌به یك معنا لایتناهى مى‌تواند قادر است از همان مایه خلق كند.

خداوند این را كه خلق مى‌كند از خودش كه چیزى نمى‌دهد، سنخیت ندارد.

او خودش چیزى را مى‌آفریند بعد از آفریدن او از او باز خلق مى‌كند، آن وقت روى اسباب و مسببات مى‌آفریند، آن وقت آن مایه را یك مقدارى در آن به قدرت كامله خویش تغییراتى مى‌دهد، او را منقلبش مى‌كند به یك موجودى، از آنجا موجود دیگر، تا مى‌آورد، مى‌آورد، مى‌آورد به كره‌ى خاك مى‌رساند مثلا، اینها همه از اوست، تا مى‌رساند به دریاها، كوهها، چطور، فلان، فلان،، كیفیت خلقت را نمى‌خواهیم بحث كنیم، او خیلى طولانى مى‌شود.

ممكن است كه این ماده را هى تغییر بدهد و بدهد و بدهد تا برساند به این عالم كثیف، این عالم كثیف است.

لكن عالم آخرت هم كه از همان ماده است لطیف است، سنخ او با اینجا خیلى فرق دارد، این تركیبات وقتى بهم بخورد، جنت و نار و بعد… این عالم بهم مى‌خورد دیگر، تغییر و تبدیل پیدا مى‌كند، آن وقت این عالم لطیف مى‌شود، طور دیگر مى‌شود، آن وقت جنت و نار و چطور و فلان آنجا هست، هست الآن هم، الآن هم مخلوق است.

دیگر كیفیت خلقت را ما درست نمى‌دانیم، عرش و كرسى و لوح و قلم و بهشت و جهنم و دنیا و آخرت و عالم غیب و شهادت به چه كیفیت است؟ یا نمى‌دانیم، یا هم یك مقدارى از آن را هم اگر بدانیم جاى بحث آن نیست، دیگر طولانى مى‌شود.

ما همین زمین خودمان را حساب كنیم، كوهها و دریاها و آبها، ریگهاى بیابان، درختها و چى و چى، همین را حساب كنیم، كسى مى‌تواند همین مخلوقات، همین زمین را از خاكش و سنگش و از كوهش و از دریایش و از موجوداتش و از حیواناتش و حیوانات دریائى، حیوانات زمینى و تمام این موجودات را كسى مى‌تواند احصا كند، یعنى علم پیدا كند؟! نه دیگر!

یك بارانى كه نازل مى‌شود، برفى كه نازل مى‌شود یك وجبش را در نظر بگیرید، یكساعت مى‌بارد، این را كى مى‌تواند حساب كند؟ نمى‌شود دیگر!

این تازه چیست؟ تازه این زمینى است كه ما در روى آن سكنى داریم، و تازه این كره‌ى زمین ما نسبت به كرات دیگر، فضاى لا یتناهى به یك معنا، یك خشخاشى هم حساب نمى‌شود، همین نظام موجود، دنیا، همین چقدر عظمت دارد؟! آن وقت عالم آخرتش چطور است، آن عوالمى كه خدا آفریده كه ما خبر نداریم چطور است!

این نظام موجود خیلى فوق العاده است، خیلى! و خداوند قادر مى‌تواند میلیاردها نظام مثل همین نظام بیافریند، از همان خزینه، بله!

ما قدرت را معنایش را نمى‌دانیم چیست دیگر، ما چى مى‌دانیم؟! من قادر نیستم از باب مثال محاسن سفید خود را سیاه كنم، آن وقت بگویم این محال است، ابدا! این قدرتى كه بنده دارم قدرت نیست، یك كمى مختصرى قدرت است، یك حركتى بكنم، یك حرفى بزنم و یك كارهایى بكنم.

قدرت! قدرت لایتناهى، اگر یك مقدارى قدرت، عظمت داشته باشد، به كسى، حتى به مخلوقى خدا عطا كرده باشد، به یك توجه مرد را زن مى‌كند! استبعاد ندارد.

ما فقط از روزنه وجود خودمان نباید به عالم نگاه كنیم، این كوّه؛ یعنى روزنه‌ى كوچكى كه بنده دارم، من نباید درباره‌ى دستگاه آفرینش قضاوت كنم، كه من قادر نیستم محاسن سفید خود را سیاه كنم، روزنه‌ى وجودى من همین قدر است، قدرت من همین طور است، فهم و ادراك من هم همین است.

آن وقت من با این روزنه‌ى كوچك، با این استعداد كم، با این ضعف وجودى، ضعف ادراكى، حق ندارم از این روزنه‌ى كوچك نظر كنم به دستگاه آفرینش و قضاوت كنم، مثل بعضیها از طبیعییون اشكال مى‌كنند مى‌گویند: خدا چى را براى چه آفرید؟ چى چه فایده دارد؟ چى چه فایده دارد؟

این از روزنه كوچك خودش مثل این مى‌ماند كه یك كسى یك دو سه من، چهار پنج من گچ با خودش برداشته، ساده عرض مى‌كنم، با یك گل‌ماله‌اى مى‌خواهد دستگاه آفرینش را ترمیم كند! كجایش نقص دارد تا گل‌ماله كند! بنده‌ى خدا! با روزنه‌ى كوچك خودش مى‌خواهد در دستگاه آفرینش قضاوت كند و اصلاح كند! نمى‌شود عموجان! هر كسى به قدر خودش!

خداوند عالم روح را فرمانده‌ى بدن قرار داده، ولایت تامّه دارد روح بر بدن، ولایت تكوینى دارد، ولایت تامّه دارد بر بدن، هر چه كه روح فرمان بدهد، بدن باید اطاعت كند، هیچ تخلف ندارد، اگر روح فرمان ندهد بنده دستم را نمى‌توانم حركت بدهم، اینها همه به فرمان روح است.

روح یك سلطنت عجیبى بر بدن دارد، ولایت تامه دارد، ولایتش هم ولایت تكوینى است.

معناى ولایت تكوینى روح بر بدن این است كه بدن منقاد است؛ یعنى نمى‌تواند تخلف كند، اگر روح به بدن فرمان داد تخلف محال است، مگر دست شل باشد، فلج باشد، اگر فلج باشد قابلیت ندارد دیگر! هر چى قابلیت نداشت، نداشت، هیچى!

ببینید! روح فرمانده‌ى عجیبى است، حتى در عالم خواب با این كه روح خارج است، به مقتضاى روایات عدیده‌اى و آیه شریفه هم هست كه روح وقت در خوابیدن از بدن خارج مى‌شود، اما توجه و علاقه به بدن دارد، و لذا انسان نمى‌میرد، با این كه خارج است در عین حال تصرف در بدن دارد هنوز، در عالم خواب یك حیوانى، شپش، كك، مثال ساده، روى سر آدم حركت كند به فرمان روح ـ‌با این كه بیرون است ولایت تكوینى هنوز دارد فورى دست مى‌رود روى سر مى‌خاراند، ولایتش از بدن هنوز قطع نشده.

بله اگر انسان قلبش خوابید آنجا بدن از كار مى‌افتد، مى‌میرد، اینجا دیگر روح علاقه‌اش كنده مى‌شود، نمى‌تواند تصرف در بدن بكند، حالا اگر به او بگویى: پاشو! نمى‌تواند، مرده است دیگر، براى این كه روح به طور كلى خارج شده است، الآن ولایت تكوینى روح بر بدن منقطع است.

مگر باز، محال نیست باز، مگر، مگر… بازممكن است یك استثنائى قائل بشویم.

روح بر بدن ولایت تكوینى دارد و مسلط است بر بدن، و بدن هم محكوم به حكم روح است، منقاد كرده خداوند این اعضا و جوارح را از براى روح، اطاعتش اطاعت تكوینى است، قهرى است.

شما اگر بیل بردارید زمین را بكنى، نمى‌تواند تخلف كند، ولایت دارى بر آن دیگر، اره بردارى درخت را ببرى نمى‌تواند مخالفت كند، روح هم اگر فرمانى بر بدن بدهد نمى‌تواند مخالفت كند، امتناع كند.

بعضى از حیواناتِ وحشى هستند، آنها امتناع دارند، وقتى بروى فرار مى‌كند، انسان بر او ولایت ندارد، مگر این كه تیرش كند، هر چه بدود به او نمى‌رسد، آن ولایتى كه بر او دارد به تیر كردن است، سنگى بزنى، چوبى بزنى، تیر كنى، اما بخواهى بدوى او را بگیرى، نه! این قدر ولایت ندارى، آن حیوانى است امتناع مى‌كند، فرار مى‌كند.

اما بدن از فرمان روح نمى‌تواند در برود، بىچاره! سلطنت تامّه دارد و بدن محكوم به حكم روح است.

حالا اگر روح بسیار فوق العاده قوى شد، علمش زیاد شد، قدرتش زیاد شد، اگر علمش زیاد شد در حرف زدن مسلط بر بدن است، زبان را حركت مى‌دهد حرف مى‌زند، مگر زبان مى‌تواند بگوید حرف نمى‌زنم! علمش هر چه زیادتر شد مطالب فوق العاده هى به وسیله زبان بیان مى‌كند، زبان نمى‌تواند تخلف كند، مگر این كه زبان از استعداد افتاده باشد، بله در وقت مردن هر چى بخواهد آدم حرف بزند دیگر روح قدرت ندارد كه این را…

عرض كردم بدن گاهى به قدرى محكوم به حكم روح است ـ‌اگر روح سعه داشته باشد قدرت داشته باشد، خدا به او قدرت داده باشد كه در یك آن ممكن است كه فراسخى بفرستد بدن را به یك جایى! طى الارض به این معنا، دیگر بدن نمى‌تواند تخلف كند، روح خیلى قوى است و بدن حسابى محكوم به حكم روح است، نمى‌تواند تخلف كند، این بدن بگوید: من سنگینم نمى‌روم! بىخود مى‌گوید، به حرف توست مگر؟!

تو سنگینى در وقتى كه روحت ضعیف باشد، روح ضعیف كه قوه ندارد، نمى‌تواند پنجاه كیلو وزن را بلند كند، بال هم كه ندارد، روح ضعیف قدرت ندارد كه پنجاه كیلو را حمل كند از این مكان به آن مكان، ده قدم هم نمى‌تواند طفره برود.

اما اگر چنانچه روح قوى بود در بدن چنان تصرف مى‌كند كأنّه این وزن ندارد، این پنجاه كیلو كأنّه وزن از آن گرفته شده است.

شما متوجه باشید گاهى اگر حالت خوفى در آدم پیدا بشود، یا یك حالت توجهى پیدا بشود آدم از بدن غفلت مى‌كند مى‌بینى همین طور تند راه مى‌رود نمى‌فهمد، بسا هست اگر یك طورى باشد مثلا چه عرض بكنم حالا…

بالاخره گاهى چنان محكوم به حكم روح است كه در آنِ واحد «بى منت پا گرد جهان گردیدن!» مى‌شود، منت پا را هم لازم نیست بكشد، «بى منت پا گرد جهان گردیدن!» مى‌شود، بله ممكن است، بله!

هر چه علم بیشتر باشد، هر چه قدرت بیشتر باشد تصرفش در بدن بیشتر است، و تصرفش در موجودات هم بیشتر مى‌شود، از طرف خدا عنایت كرده، كه گاهى مى‌بینى قدرتى به او عطا مى‌شود، علم لدنّى، موهبتى ـ‌كه علم ملازم با قدرت است به او عطا مى‌شود، علم و قدرتش یك طورى است كه تصرف در كائنات هم مى‌تواند بكند، به كوه اگر اشاره كند بیا، ‌به زبان هم نمى‌خواهد بگوید تعال، تعال، بیا! لازم نیست، به همان اراده، اگر توجه بكند به اذن خداوند البته اجازه هم مى‌خواهد، چون بدون اجازه خدا، بدون مصلحت كار نمى‌كنند، و ما تشاؤون الا أن یشاء الله، آن وقت اگر به كوه بفرماید بیا! باید بیاید، مؤمن كامل این طورى است، مؤمن اگر مؤمن كامل ـ‌البته مؤمن هم درجات دارد دیگر، سلمان و ابوذر و دیگران و دیگران، مراتب ایمان مختلف است دیگر بله؟ ـ

مؤمن كامل بسا هست كه خداوند به او عنایتى مى‌فرماید كه از روى دریا رد مى‌شود، كوه را اگر اشاره كند باید بیاید! درخت را اشاره كند، مؤمن هم شاید این طور باشد.

انسان نباید همیشه قیاس به نفس كند، بنده نمى‌توانم خیلى كارها را، اما نباید…

قدرت لا یتناهى، علم لا یتناهى! معناى علم را هم عرض كرده‌ام، علم آن صورت حاصله و تصور و تصدیق ـ‌این علمى كه صحبت مى‌كنیم، علم الهى نیست.

علم نورى است كه ما به الآنكشاف اشیاء است، ظاهر بذاته و مظهر لغیره، نور بذاته و منّور لغیره، بلا تشبیه مثل این چراغ مى‌ماند، این خود چراغ عین روشنى است، این نور این خودش عین روشنى است، این تاریك نیست دیگر، ذاتا روشن است، روشنى است و خاصیتش هم این است كه تاریكیها را براى شما روشن مى‌كند، علمى‌ كه مى‌گوییم این است، نظیر این است.

حالا كه بنده مثلابه وسیله‌ى این چراغ مى‌بینم این چیزهایى را كه چشمهایم كه روى هم بود تاریك بود، حالا كه چشمهایم را باز مى‌كنم اینها را مى‌بینم، علم همین نور است.

اینهایى را كه من مى‌بینم معلومات من است، مى‌گویند فلانى معلوماتش خیلى است، این غیر از علم است.

فلانى علمش زیاد است؛ یعنى از این نور بیشتر استفاده كرده.

نه این كه علمش زیاد است؛ یعنى یك تكه، چند تكه از علم كنده‌اند به این زیادتر داده‌اند. اینها همه باید صحبت بشود، رب زدنى علما معنایش این نیست كه به پیغمبر اكرم یك تكه‌اى از علم جدا كرده‌اند داده‌اند، خدا داده، زدنى ‌یك تكه دیگر هم جدا كن بده! این طور نیست.

زدنى علما معنایش این است كه خدا چون علم لا یتناهى است، این مقدارى كه به خاتم انبیاء داده خیلى زیاد است، آن را باید یك شب علىحده بحث كنیم، او فوق العاده ‌است، باز هم زدنى، چون آن علم تمامى ندارد، لا یتناهى است! معناى زدنى علما؛ یعنى چشم قلب مرا خدا یا بیشتر باز كن! كه تا از نور علم بیشتر استفاده كنم.

خوب چطور؟ مثلا فرض كنید این ملكى كه عدد قطرات باران را مى‌داند، این خادم است، مخدومش هم مى‌داند! حالا اینها همین طور… مداركش خیلى مفصل است، اگر بخواهیم آیات بخوانیم، روایات بخوانیم، سربسته عرض مى‌كنم كه اجمالا معلوم بشود كه مطلب چیست؟

آن وقت ببییند این قطرات بارانى را كه این ملك مى‌داند، قطرات این برفها راـ دیدیدـ چرا من نمى‌دانم؟! استفاده‌اى كه او از نور علم كرده، توجهى كه به آن دارد بیش از من است، چشمش كه باز مى‌شود، چشم قلبش باز است توجهى كه مى‌كند تمام این قطرات همه مثل این كه توى كف دستش هست، عجیب است ها! همه را مى‌داند، او این طورى است، و بالاتر و بالاتر، رملهاى بیابان، قطرات دریا، درختها و كذا كذا، همه‌ى اینها براى او روشن است.

خوب این را نمى‌توانیم ما بفهمیم، او علم لدنّى است، علم الهى است، او طور دیگر است، این غیر از علوم اكتسابى است كه ما مى‌خوانیم، كم‌كم یاد مى‌گیریم، این سنخ دیگرى است.

معناى و علّم آدم الاسماء كلّها این نیست كه مثل «الف و ب» خدا هى این را یاد داد به آدم، آن را یاد داد، آن را یاد داد، پنجاه سال خدا به او تعلیم كرد مثل مكتب، نه!

خداوند به یك مرتبه چشم قلب حضرت آدم على نبینا و آله و علیه السلام را گشود، چشم سِرّش را گشود و فرمود نگاه كن! چشم سرّ كه گشوده شد آن نور هست، فقط نگاه كردن مى‌خواهد، یك نگاهى كرد تمام ما كان و ما یكون را خدا به او ارائه داد، نشان داد، و اسمائش را هم تعلیم كرد، آن وقت آن علم احاطه دارد بر كل كائنات، ما یكون و ما هو كائن.

حالا همان طورى كه بعضى از آقایان فرمودند اینها یك مقدارى تقریبا از افق بعضى از استعدادها شاید خارج باشد، لذا تكرار كردم كه یك مقدارى ولو فى الجمله آشنا بشویم بد نیست، شاید بعضى از آقایان تشریف نداشتند.

عرض كردم كه آن علم موهبتى لدنّى كه خداوند به هر كه داده، داده، این معنایش این است كه چشم سرّش، چشم قلبش باز است، حجابى بین او و بین موجودات وجود ندارد، مى‌بیند، علم شهودى است، تصور و تصدیق آنجا نیست، لذا فرمایشاتى كه آنها مى‌كنند از قبیل یرى و یقول است، مى‌بیند و حرف مى‌زند.

وقتى كه مى‌گوید این حرام است خدا علمش را داده، او ملكوت و باطن آن را مشاهده مى‌كند كه این الآن زهر است، این آتش جهنم است باطنش، یرى، مى‌بیند دیگر! مى‌بیند كه عاقبتش چیست، از پشت پرده كه حرف نمى‌زند، خداوند عالم چشم سرّ او را گشوده، حجابى بین او و بین موجودات نیست، آن وقت قطرات باران چیزى نیست، تمام زمین مثل یك توپى است كه در درست شماست، او علمش این طورى است.

آن وقت یك امتیازى هم كه خاتم انبیاء از باقى انبیاء دارد این است كه معراج جسمانى هم خدا به او عطا كرده، بُرده پیغمبر اكرم را به معراج جسمانى كه به چشم سَر هم ارائه دهد، او به علم ولایتى مى‌داند، سدرة المنتهى! عالم غیب، شهادت، بهشت، دوزخ را مى‌داند آنها را مى‌داند و به مردم هم بیان مى‌كند، آن وقت خداوند یك امتیاز دیگرى هم به حضرت عنایت مى‌كند، مى‌بردش به معراج، عوالم بالا را به چشم سَر هم به او نشان مى‌دهد، این كه مسلم است معراج جسمانى.

بعد آن شب یك چیزى هم اشاره كردم كه خداوند به خلیل الرحمن ارائه داد ملكوت سماوات را نری ابراهیم ملكوت السموات، عرض كردم این دو احتمال دارد:

یكى به همان علم ولایتى است، آن علم لدنّى كه دارد در همان خانه، جایش كه نشسته ملكوت سماوات را مشاهده مى‌كند، خدا به او ارائه داده.

احتمال دیگرى هم، حالا باید ببینیم مدركش را چون یادم نیست، ‌چون آدم بىمدرك نباید حرف بزند، بعید هم نیست كه خداوند چشم سَر حضرت را، همین چشم را، نورش را قوى كرده، پیغمبر است دیگر! با همین چشم ملكوت آسمان را مشاهده كرده باشد، احتمالش هست.

كما این كه به اهل بهشت خداوند یك چشمى عطا مى‌كند كه در عین این كه در همان مكان خودش در بهشت نشسته وقتى كه نگاه كند تمام عوالم را مشاهده مى‌كند، اهل جهنم را مى‌بیند، بله! نور چشم او محتاج به عینك نیست.

خوب در همین عالم خداوند چشم سَرِ كسى، نورش را بیشتر كند مگر نمى‌شود، كه پیغمبر اكرم فرمود: نماز جماعت كه مى‌خوانید صفها را مواظب باشید! حواستان جمع باشد! من همان طورى كه از جلو مى‌بینم پشت سر را هم مى‌بینم، بله!

حالا این احتمال دارد كه به چشم سِرّ باشد، به چشم ولایتى، یا به چشم سَر هم باشد؛ یعنى نور چشم طورى باشد كه پخش مى‌شود، پشت سر را هم مى‌بیند، ما چه مى‌دانیم، احتمالش هست، حتى به چشم سَر.

حالا اگر تصدیق مى‌فرمایید یك صلواتى بفرستید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا