ریشه ی ضرب المثل لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود:
روباهی مکار در نزدیکی مزرعه ای زندگی می کرد . حیوانات گوناگون و زیادی در مزرعه بودند .
روباه همیشه آرزو داشت که فرصتی بدست آورد و مرغ و خروس مرزعه را شکار کند ولی از سگ مزرعه بشدت می ترسید .
یکسال خشکسالی شد و حیوانات مزرعه غذایی برای خوردن نداشتند . همین طور روباه به شدت گرسنه و تشنه بود .
به مزرعه نزدیک شد و تا سحر صبر کرد و هنگامیکه حیوانات در خواب بودند به آنها
نزدیک تر شد.
خروس که در آن موقع از همه زودتر بیدار شده بود روباه را دید و به او سلام کرد .
روباه هم جواب سلام او را داد و گفت من با پدر تو رفیق بودم یادش بخیر عجب صدای زیبا و رسایی داشت .
خروس گفت : صدای من هم خیلی زیباست و چشم هایش را بست و شروع به آواز خواندن کرد .
سگ مزرعه بیدار شد و به سمت روباه دوید .
روباه خروس را دهان گرفت و فرار کرد .
خروس گفت اگر می خواهی سگ رهایت کند بگو این خروس مزرعه شما نیست .
روباه که بشدت ترسیده بود تا دهانش را باز کرد که این جمله را به سگ بگوید ، خروس پرید و فرار کرد .
خروس بالای نرده پرید و گفت : لعنت بر چشمی که بی موقع بسته شود .
روباه نیز گفت : و لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود و فرار کرد و به جنگل برگشت .
اگر سخنی بی جا گفته شود و از آن سخن بی موقع ، شخص دچار مشکلی شود می گویند: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود .
داستان ضرب المثل لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود در کلیله و دمنه می خوانیم:
دو لک لک در مرغزارى با خوشى زندگى می کردند.
لاک پشتى در آن مرغزار با اين دو لک لک رفيق شد.
وقتى تابستان تمام شد، لک لک ها می خواستند پر کشيده و بروند و مهاجرت کنند.
لاک پشت گفت: رفقا! کجا می خواهيد برويد؟ گفتند: اينجا که سرد، برف و باران می شود، ما به گرمسير می رويم.
لاک پشت گفت: مرا نيز با خود ببريد. گفتند: ما حاضريم تو را ببريم، ولى بايد با ما شرط بسيار محکمى کنى که در بين راه دهان خود را باز نکنى.
گفت: دهان باز کردن که چيز مهمى نيست، باز نمی کنم.
گفتند: نه، تو نمی دانى، دهان باز کردن خيلى مهم است، چون گاهى مساوى با نابودى است.
گاهی همه آتش ها از گور زبان بلند می شود. تو با ما شرط کن که دهان خود را باز نکنى.
گفت: قول مى دهم که دهان خود را باز نکنم. مرا ببريد.
اين دو لک لک آمدند چوبى را کندند، به لاک پشت گفتند: با دهان وسط اين چوب را بگير، ما دو طرف چوب را بلند مى
کنيم و تو را با خود مى بريم، اما فراموش نکنى. گفت: نه.
لاک پشت وسط چوب را با دهان خود گرفت. آن دو لک لک با قدرت چوب را بلند کردند و به پرواز درآمدند.
در حال رفتن بودند که از بالاى روستايى رد مى شدند. هنگام عصر بود و روستايى ها از زمين زراعت برمى گشتند که ناگهان چشم آنها به اين دو لک لک و لاک پشت افتاد.
یکی از روستایی ها گفت: بدبخت اين لاکپشت که خود را در اختيار اين دو لک لک قرار داده است، سپس با صدای بلند به لاکپشت که در ارتفاعات بود گفت: تو با اين سنگى که به پشت و شکم دارى، خيلى بالاتر از اين دو لک لک هستى، چرا خود را در اختيار اين دو گذاشتى؟
لاک پشت آمد دهان خود را باز کند که به آنها بگويد: اين کار من درست است،اما تا دهان خود را باز کرد، از آن بالا به پايين و روى سنگها افتاد و از بين رفت.
لک لک ها نيز چوب را انداختند و راه خود را ادامه دادند و گفتند:
«لعنت بر دهانى که بى موقع باز شود»!