در زمان اقامت در نجف اشرف یک بار بدهکاریهای من به شصت دینار رسیده بود.
با نگرانی به فکر فرو رفته بودم و با خود حساب کردم اگر برای خرید بروم مغازه و مغازهدار بگوید آشیخ بدهی شما زیاد شده دیگر نسیه نمیدهم، آیا میتوان تحمل کنم یا نه؟ دیدم قابل تحمل است.
یک پله بالاتر رفتم اگر طلبکار بیاید مدرسه و در جمع از من طلبش را بخواهد…، دیدم تحملش را دارم.
تا رسیدم به این مرحله که اگر طلبکارها مرا در خیابان ببینند و طلب بدهی کنند…، دیدم این را هم میتوانم تحمل کنم،
مرحله به مرحله بالاتر آمدم تا به اینجا رسیدم که اگر یکی از آنها در میان بازار عبایم را از دوشم بردارد و بگوید که باید بدهیات را پرداخت کنی…،
دیدم این صحنه برای من دیگر قابل تحمل نیست.
ولی فکر کردم که امام زمان علیه السلام به این امر راضی نمیشود لذا دلم آرام شد.
همان لحظه بود که یکی از طلاب پاکستانی که در درس تفسیر من شرکت میکرد به اتفاق فردی دیگر وارد شد و گفت این شخص برادر من است و میگوید:
در حرم مطهر امام حسین علیه السلام، ندایی شنیدم که گفت فلان مبلغ پول را به شیخ ذبیح الله قوچانی بده!
برادر من وقتی به نجف آمد جریان برای من نقل کرد و گفت تو چنین فردی را میشناسی؟
گفتم آری او استاد من است! و آن گاه مبلغ تعیین شده را به من داد.
وقتی آن مبلغ را شمردم، دیدم درست به اندازه بدهکاریهای من است.
«روزنهای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی