شعری زیبا از شاعری گمنام!
گفتمش نقـاش را نقشـی بکش از زنــدگی
با قلــم نقش حبـابـی بر لب دریــا کشیـد
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختـی در بیابــان یکه و تنهـا کشیـد
گفتمش نامردمـان این زمـان را نقش کن
عکس یک خنجر ← ادامه
گفتمش نقـاش را نقشـی بکش از زنــدگی
با قلــم نقش حبـابـی بر لب دریــا کشیـد
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختـی در بیابــان یکه و تنهـا کشیـد
گفتمش نامردمـان این زمـان را نقش کن
عکس یک خنجر ← ادامه
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
شده مات عقل موحدین همه در جمال تو یا علی
چو نیافت غیر تو آگهی ز بیان
در اصل هجران تشنگی و وصل باران است
حسی که من دارم همان حس بیابان است
نزدیکی و دوری ملاک وصل و هجران نیست
“راضی “ست او وصل است ؛ ” ناراضی ” ست هجران است
بازار ما گرم است ← ادامه
ما همانیم که از عشق تو غفلت کردیم
با همه آدمیان غیر تو خلوت کردیم
جای خالی تو را هیچکس احساس نکرد
به گمانم که به دوری تو عادت کردیم
جمکران هم که رسیدیم ,به جای ندبه
فقط از حاجت ← ادامه
✍🏻 اثر طبع: ملّا مهرعلی فدوی (م ۱۲۶۹ ه ق)
🔹 ها عليٌّ بشرٌ کیف بشر؟
ربُّـه فیـه تجـلّیٰ و ظهـر
🔸 هو و المبدأُ شمسٌ و ضیاء
هو و الواجبُ نورٌ و قمر
🔹 ما هو الله و لکن ← ادامه
يکي پرسيد از آن گم کرده فرزند
فخر سلطان جهان در نصر مظلوم است و بس
شاه ظالم را بتارک نیست تاچ افتخار
در بسیط ارض یک مظلوم اگر نالد زدرد
هست مسئول خدا، سلطان صاحب اقتدار
فواد کرمانی
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا ← ادامه
تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدف است
گوهرِ بحرِ سخن، مدحت شاه نجف است
والیِ ملک عرب، سرور اشراف قریش
آنکه تشریفِ قدومش دو جهان را شرف است
شمع جمع است چو در گوشۀ محراب دعاست
آفتابیاست ← ادامه