«عبداللّه بن مبارك گفت: سالى از سالها به حج خانه خدا مى شدم. در راه مرا قطع افتاد و از قافله باز ماندم. بر توكل شتر مى راندم، كودكى را ديدم مراهق از كناره بيابان برآمد تنها جامه مختصر پوشيده، نه زادى، نه راحله اى، نه انيسى.
تا به من رسيد گفتم: اى جوان! با خويشتن زينهار خورده اى (يعنى دست از جان خود شسته اى) كه چنين آمده اى در باديه و يا چون من منقطع شده اى؟
گفت: منقطع نشده ام؛ خود آمده ام.
گفتم: زاد و راحله و طعام و شرابت كجاست؟
اشارت به سوى آسمان كرد. خواستم تا او را امتحان كنم،
گفتم: مرا بارى تشنه است، شربتى آب سرد ده!
من اين را بگفتم، او دست در هوا كرد قدحى آب بگرفت از هوا مشعشعاً بالثلج؛ يعنى برف در او افكنده، بجنبانيد و پيش من داشت. من عجب بماندم. گفتم: ما هذا؛ اين پايه از كجا يافتى؟
گفت: أذكره فى الخلوات يذكرني في الفلوات. یعنی: یاد می کنم او را در خلوتها تا یاد کند او مرا در بیابانها!