مخالفت با استخاره!

فرزند حاجی کلباسی می‌گفت: عقیده پدرم این جور بود که مخالفت با استخاره حرام است؛ برای این که دفع ضرر محتمل واجب است و ضرر مخالفت با استخاره فوق‌ الاحتمال و قریب به یقین است و راجع به این شواهدی داشت. یکی از این شواهدش این بود:

کسی از بازاری‌ها حاجی کلباسی را برای شبی از شب‌ها دعوت می‌کند. حاجی کلباسی هم جواب مساعد می‌دهد. او که می‌رود، حاجی متوجه می‌شود برای آن شب استخاره نکرده.

رسمش این بوده که برای هر وعده‌ای که می‌خواست برود، استخاره می‌کرد؛ ولی برای آن استخاره نکرد.

استخاره می‌کند که آن شب به آنجا برود یا نه. استخاره بد می‌آید. استخاره می‌کند که شب بعد را وعده بدهد، خوب می‌آید.

سراغ آن شخص می‌فرستد، او می‌آید. می‌گوید که من رسمم این است که استخاره کنم و بعد از استخاره جواب بدهم و این بار یادم رفت. استخاره بد آمد و برای فردا شب استخاره خوب آمد.

شخص بازاری ناراحت می‌شود و می‌گوید: آقا، من به احترام شما رفته‌ام علمای شهر را دعوت کرده‌ام. حالا من چگونه به آنها بگویم که آن شب بهم خورد و شب بعد باشد؟

حاجی کلباسی می‌گوید: شما بروید و از طرف من آنها را برای شب بعد دعوت کنید تا به آنها برنخورد. بگویید ایشان محذور داشت. او هم همین کار را می‌کند.

می گفت: رسم جلسات شبانه روحانیون این بود که یکی دو ساعت از شب گذشته، تمام می‌شد، فرض کنید یکی، ده بیست دقیقه‌ای چند تا مسئله می‌گوید و یکی منبر می‌رود و مثلاً دو ساعت و نیم از شب گذشته برنامه‌ها تمام می‌شد.

آن شبی که اول وعده داده بود و استخاره‌اش بد آمد، حدود دو ساعت و نیم از شب گذشته، سقف فرو می ریزد که اگر اینها آن شب بودند، همه زیر سقف می‌ماندند.

مورد دوم آنکه می‌گفته: من در جوانی که در نجف مشغول تحصیل بودم، کور شدم. به حرم حضرت امیر ـ علیه السلام ـ می‌رود و توسل پیدا می‌کند. به حضرت می‌گوید که چشم نعمتی از نَعِم است و خداوند صلاح ندانسته و از من گرفته است؛ ولی چنین به نظر می‌آید که ما مطرود دستگاه الهی هستیم؛ چون خداوند نمی‌خواهد به دست من خدمتی به شرع بشود؛ زیرا روحانی بدون چشم نمی‌تواند برای مردم کاری بکند. معلوم می شود که ما چنین لیاقتی نداریم که به دست ما چنین خدمتی بشود و از این ناحیه خیلی ناراحتیم.

ایشان گریه می‌کند و توسل پیدا می‌کند. همان جا به او القا می‌شود که معالجه‌ات دست توست. حس می‌کند که ریگی در دستش است. آن ریگ را به چشمش می‌کشد و چشمش باز می‌شود. می‌بیند: دُری است اهدایی حضرت. این درّ را نگین انگشتر می‌کند و برای شفا و برای همه چیزها از آن استفاده می‌کند.

یک وقت دیوار منزلشان خراب می‌شود. قرار بوده دیوار بکشند. ایشان هم کمک می‌کند. نماز را که می‌خواند متوجه می‌شود که نگین لای دیوار افتاده است. به او می‌گویند که حالا هم گم شده که شده.

ایشان می‌گوید: نه! این باید پیدا شود و من پیدایش می‌کنم. شروع می‌کند به استخاره. استخاره می‌کند این قسمت را بِکَند، بد یا خوب می‌آید. برای آن قسمت هم استخاره می‌کند. برای هر قسمت استخاره می‌کند، و تقسیم می‌کند. تا به جایی می‌رسند که به اندازه کف دست بود. می‌گوید آنجا را که دیوار روی آن بالا رفته بود، بکنید. آن را می‌کنند ، می‌بینند که نیست. می‌گویند: آقا! نیست. ایشان می‌گوید: نمی‌شود. ایشان دقت می‌کند و نگین را از داخل چیزی به اندازه یک حبّه پیدا می‌کند.

این قضیه را به عنوان شاهد نقل می‌کرد که مخالفت با استخاره جایز نیست.

ما این قصه را نقل کرده و گفته بودیم که مخالفت با استخاره، شبهه افتادن در ضرر را دارد و لذا احتیاط آن است که مخالفت نکند!

zanjani.ir

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا