«در لمعات گوید: در ایّام نجیبپاشا، قرار شد که کسی جز اهل نظام تفنگ در کربلا و نجف داخل نکند و حتّی زائری که تفنگ به همراه داشت بر در دروازه میگرفتند و اسم صاحبش را بر وصلهٔ کاغذی نوشته و به آن میچسباندند و چون از شهر بیرون میآمد، تفنگش را به او تسلیم مینمودند.
بعضی از ساعیان که بغض استاد اعظم، حاج شیخ مرتضى الأنصاری الدزفولی، را داشتند به حاکم نجف رساندند که مردم تفنگ بسیاری در خانهٔ شیخ مرتضی پنهان کردهاند به رسم امانت! حاکم نیز صاحبمنصبی از اهل نظام، که سنّی متعصّبی بود، مأمور نمود با یک دسته عسکر که در خانهٔ شیخ داخل شوند و هر چه تفنگ در آنجا ببینند بیاورند. آنها بیخبر و بیاطّلاعِ احدی در خانهٔ استاد اعظم آمدند و اتاق بعد از اتاق و سردابه بعد از سردابه و چاه خانه و دیوارهای خانه را به دقّت ملاحظه کردند و اثری از آلات جنگ، گذشته از تفنگ، ندیدند، بلکه خانهٔ او را مفروش نیافتند مگر چند وصله گلیم کهنه و لحافهای بروجردیِ مستعمل و اندکی از مسینهآلات مانند آفتابه و مسخنه و دیگ شام و دیگر از مسینهآلات ضروریه که در خانههای فقرا نیز موجودند.
مأمور متعجّب گردید و نزد حاکم آمد و عرض نمود که: مردم خلاف به عرض رساندهاند و این مرد در نهایت زهادت و کنارهگیری از دنیا و اشیاء دنیاست، کأنّه سيّدنا عمر بن الخطّاب!
چون این خبر به استاد اعظم رسید، بسیار بخندید و فرمود که: بسیار ترقّی کردهایم که شبیه به پسر خطّاب عمر شدهایم!»
(زندگانی و شخصیّت شیخ انصاری، ص۱۱۱ – ۱۱۲)
@cheraghe_motaleeh