مهمان ساده‌ لوح

جریان اول:

زمانی که در کربلا بودیم در حیاط محقری زندگی می‌کردیم، در آن زمان یک نفر از روستای ما (خیرآباد) به آنجا آمد وبه من گفت شما مرا می‌شناسی گفتم آری.

گفت شما درس خوانده‌اید ملا شده‌اید دیگر بس است بیایید به روستا و در آن جا مکتب باز کنید.

گفتم من هنوز درس می‌خوانم.

گفت نه بس است، بیایید روستا من خودم سالی دو خروار گندم به شما می‌دهم که از راست هم بجوید خلاص نشود از چپ هم بجوید خلاص نشود!

گفتم برای خرج راه چه کنم؟ گفت همین قالیچه را که در اینجا است بفروشید.

دیدم آدم ساده لوحی است از او ملاطفت به عمل آوردم.

جریان دوم:

یک وقت مرد ساده لوحی به دیدن من آمد.

گویا لباسی به او دادم (تردید از ناقل) و او قبض کرد. اما دوباره آن را به من برگرداند.

به دلیل ساده لوحی او شک کردم که برگرداندن او پس از قبضش درست است یا نه،

احتیاط کردم وقت رفتن بدون این که او بفهمد آن را در اسبابش گذاشتم.

«روزنه‌ای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا