دست اجابت امام رضا از آستین حاج شیخ!
حاج باقرآقا:
یک شب خدمت آقاجان رفتم، حساب سالم بود، ده هزار تومان شده بود، این مبلغ آن زمان معتنا به بود. دستگردان کردیم. فرمود: این پول را داشته باش شاید لازمت بشود، به تدریج آن را بده!
گفتم: نه، ← ادامه
حاج باقرآقا:
یک شب خدمت آقاجان رفتم، حساب سالم بود، ده هزار تومان شده بود، این مبلغ آن زمان معتنا به بود. دستگردان کردیم. فرمود: این پول را داشته باش شاید لازمت بشود، به تدریج آن را بده!
گفتم: نه، ← ادامه
حاج باقر آقا:
بیشتر شبها خدمت ایشان میرفتم. آن وقت تلفن هم نداشتند. مکرر پیش میآمد که میفرمود همین امشب این پول را به فلانی برسان. آیا اهلش هستی؟!
گاهی هم آن قدر تکرار میکردند که من خسته میشدم.
بعد ← ادامه
حاج باقرآقا:
مکرر اتفاق می افتاد که خودشان پولی نداشتند، میپرسیدند: باقر پول داری؟ صادق پول داری؟ آقای حسابی پول داری؟
بعد پول را میگرفتند و یا دستور میدادند به مورد خاصی برسانیم.
که این موارد زیاد بود که ذکر ← ادامه
حاج صادق آقا:
پیرمرد یزدی نزدیک مغازه ما بود که میوه فروشی میکرد، اوضاع کاسبی او خیلی قوی نبود.
آقاجان برای خرید میوه به آنجا میرفتند و میوههای مانده راکه معمولا خریداری نداشت میخریدند تااز این راه کمکی به او ← ادامه
سید ابوالفضل موسوی:
من معمولا ماهی یک بار خدمت حاج آقا میرسیدم.
هفتصد یا هشتصد تومان به بنده میداد، این پول به اندازه همان یک ماه برای مخارجم بس میشد.
اما وقتی پول داشتم دیگر خبری نبود. بدون آن که ← ادامه
حاج باقر آقا:
برای مجلس ترحیم آقاجان به قوچان رفتیم برای استراحت منزل آقای صفوی رفتیم. در این جلسه یکی از برادران کمالی نیا گفت:
در زمان پدرم فقر شدیدی داشتیم. یک روز هیچی نداشتیم بخوریم و همه گرسنه بودیم.← ادامه
حاج باقر آقا:
حدود سال 54-55 بود که فرمودند:
اگر وجوهات بدهی داری بردار عیادت بیمار برویم. پنج هزار تومان برداشتم.
رفتیم منزل آقای معصومی که بعدا امام جمعه تربت و عضو خبرگان شده بود.
بستری بود. اتاقش خیلی معمولی ← ادامه
حاج باقر آقا:
خیلی مخفیانه رسیدگیهای زیادی نسبت به طلبهها داشتند که توسط بنده یا اخوی بود اما هیچ کداممان از کار دیگری با خبر نمیشد.
گاهی هم رسیدگیهایی داشتند که ما هم تا زمانی که ایشان زنده بودند از ← ادامه
حاج باقر آقا:
خیلی مخفیانه رسیدگیهای زیادی نسبت به طلبهها و غیر طلبه ها داشتند که توسط بنده یا اخوی بود.
اما هیچ کداممان از کار دیگری با خبر نمیشد!
← ادامه“روزنهای به عبودیت فقیهانه” خاطراتی از عالم ربانی،