النور الذی انزلنا
النور الذی انزلنا
در آن سورهى مباركه فآمنوا بالله و رسوله و النور الذی انزلنا، چند تا روایت دارد كه مىفرمایند مراد از نور، ما آل محمدیم، بله! انوار مقدّسه!
آ این نور، مال این انوار مقدسه است، خدا به ← ادامه
النور الذی انزلنا
در آن سورهى مباركه فآمنوا بالله و رسوله و النور الذی انزلنا، چند تا روایت دارد كه مىفرمایند مراد از نور، ما آل محمدیم، بله! انوار مقدّسه!
آ این نور، مال این انوار مقدسه است، خدا به ← ادامه
غرق مطالعه بودم که ناگهان صدای مناجات بلند شد
عبارت مشکلی از کتاب درسیم بود که در درس برایم حل نشد، با مطالعه هم حل نشد، در مباحثه هم حل نشد، به استاد مراجعه کردم باز هم حل نشد. تصمیم ← ادامه
اهل انتقام نبود
طلبهای از روستای ما با من هم مدرسه بود. اما اهل درس و بحث نبود.
او به روستا رفته بود و راجع به من گفته بود فلانی بازیگوشی میکند و درس نمیخواند! یعنی آنچه خود داشت به ← ادامه
سه یادگار از پیامبر خاتم (صلی الله علیه وآله)
ا – گل سرخ محمدی
علل الشرائع أَبِي عَنْ مُحَمَّدٍ الْعَطَّارِ عَنِ الصَّفَّارِ وَ لَمْ يَحْفَظْ إِسْنَادَهُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ سَقَطَ مِنْ عَرَقِي فَنَبَتَ ← ادامه
صبر در برابر قصاب بیادب
ù وقتی که در مشهد درس میخواندم، از یک قصابی حدود بازار سرشور مقداری گوشت خواستم، گوشتی که قصاب داد خوب نبود، از او گوشت بهتری خواستم.
ناراحت شد و ظرف دیزی که در دستم ← ادامه
از فراست مؤمن بپرهیزید، ـحواستان جمع باشد -مؤمنِ كامل پیغمبر و امام و آنها كه معلوم است –
مىگوید: چرا تو در بیوتى كه… جنب وارد مىشوى؟! امام است، مىداند دیگر، اعتراض مىكند. آن امام كه معلوم است.
اتقوا فراسة ← ادامه
امام رضا نگذاشت خجالت بکشم
حجره من در مدرسه دو درب مرطوب و بزرگ بود برای همین در زمستان نمیشد آن را گرم کنم. قسمتی از حجره دو طبقه بود و چیزی شبیه بالکن داشت. زمستانها در اثر شدت سرما، ← ادامه
ابوحنیفه و رسول خدا
یك كسى از آقایان در نجف مىفرمودند: كه من در یكى از كتب عامه دیدم كه یك مسأله را نوشته بود كه قال رسول الله كذا، در این مسأله پیغمبر این طور فرموده است، و قال ← ادامه
راننده با معرفت
حدود سال 1387 ش روبروی ضریح مطهر حضرت معصومه نشسته بودم، در کنار من جوانی بود رو به من کرد و گفت:
شغل من رانندگی است و ساکن کرج هستم، من هیچگاه برای حوائج خودم دعا نمی ← ادامه
⁂ مقدس مردی از اهل کمال را پیدا میکند، از او میخواهد که او را به شاگردی بپذیرد. پیرمرد برای پذیرفتن او سه شرط میگذارد و مقدس هم قبول میکند.
شرط اول این که در کار من دخالت نکنی.
شرط ← ادامه
میان اهالی روستا اختلافی پیش آمده بود که من از نزدیک شاهد آن نبودم. وقتی که به روستا رفتم موثقین قضیه را برای من نقل کردند.
در این همین رابطه استشهادی درست کرده بودند که عدهای آن را امضاء کرده ← ادامه